عشق یا دوست داشتن...

عشق در لحظه پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان... این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است....

عشق ، معیارها را در هم می ریزد، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود.

عشق ناگهان و نا خواسته شعله می کشد، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد.

عشق قانون نمی شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است.

عشق فوران می کند-چون آتشفشان ، و شره می کند- چون آبشاری عظیم .

دوست داشتن جاری می شود – چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم.

عشق ویران کردن خویشتن است، دوست داشتن ، ساختنی عظیم....

عشق دق الباب نمی کند، مودب نیست، حرف شنو نیست، درس خوانده نیست، درویش نیست،حسابگر نیست ،سر به زیر نیست، مطیع نیست......

عشق دیوار را باور نمی کند، کوه را باور نمی کند، گرداب را باور نمی کند، زخم دهان باز کرده را باور نمی کند، مرگ را باور نمی کند.....

عشق در وهله ی پیدایی دوست داشتن را نفی می کند، نادیده می گیرد،پس میزند،له می کند و میگذرد.

دوست داشتن نیز ناگزیردر امتداد زمان عشق را دود می کند، به آسمان می فرستد، و چون خاطره یی حرام ، فرشته ی نگهبانی بر آن می گمارد. عشق ، سحر است، دوست داشتن ، باطل السحر.

عشق و دوست داشتن از پی هم می آیند. اما هرگز در یک خانه منزل نمی کنند.

عشق انقلاب است ، دوست داشتن، اصلاح.

میان عشق و دوست داشتن هیچ نقطه مشترکی نیست.

از دوست داشتن به عشق می توان رسید واز عشق به دوست داشتن.

دلم...

دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم


شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کو چکترین تلنگری میشکند


دلم می خواهد فریاد بزنم ولی واژهای نمی یابم که عمق دردم را در فریاد منعکس کند


فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر داده ام


دلم به درد می آید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم کاش می شد پرواز کنم پروازی بی

انتها تا رسیدن به ابدییت...................


کاش می شد در میان هجوم بی رحمانه درد خودم را پیدا کنم


نفرین به بودن وقتی با درد همراه است

بغض کهنه ای گلویم را می فشارد به گوشه ای پناه می برم


ای کاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند

داستان عاشقانه...

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

رد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::  

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

کسی دیگر...

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

سی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

من شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

من گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

رون کلبه ی خاموش خویش اما

سی حال من غمگین نمی پرسد!!!

 من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

رون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

سی حال من تنها نمی پرسد

من چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

دیگر هیچی از من نمی ماند!!!

عشق...

هر چه بیشتر احساس تنهایی کنی،  

احتمال شروع یک رابطه احمقانه بیشتر می‌شود!

حاصل عشق مترسک به کلاغ، 

مرگ یک مزرعه بود!

بوی...

بوی عیدی ، بوی تو
بوی کاغذ رنگی
بوی تند طپش قلب من از دیدن تو
بوی عطر با تو رفتن توی یک خونه نو

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم

شدت اومدنت تو فکر من
وحشت از رفتن تو حتی یه لحظه که می خوای بری تو فکر
فکر یک هدیه جالب که بگیرم واسه تو  واسه تو  

 

صدای کفش تو وقتی که میای
توی قلب من قدم می زنی عاشقونه اونجور که می خوای
بوی گل سلام تو که پَر می گیره تو فضا 

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم

لذت قدم زدن با تو توی پیاده رو
هوا بارونیه زیر چتر عشق من و تو
عشق تو بارونِ تندِ داره می شوره منو

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم
 

بوی قهوه،بوی عکس،دو تا فنجون برعکس
اشتیاق دیدن عکس ما دو تا توی قاب
یا تماشای تو اون لحظه که می ری توی خواب

به اینا حواسمو جمع می کنم
با اینا عشقمو محکم می کنم