سلام ای بهترینم...

سلام ای بهترینم

هنوز عاشق ترینم

اگر از آشیونه دور دورم

غم عشقت تو قلبم مونده با من

از اون خوابی که اسمش زندگی بود

همون عشق و همون غم مونده با من

نگیری عشق و از من

که میمیرم به غربت

دلم با درد این عشق

یه عمر کرده عادت

تو ویرون . من یه سرگردون . فلک کارش همینه

من و رسوای عالم کرد خودش رسوا ترینه

نه دیدی گریه هامو . نه خوندی قصه هامو

به اونجایی رسیدم که گم کردم خدامو

چه بنویسم از این دنیا ؟؟

به دنیا دل نبندید

فقط یک آهه و یک دم به فردا دل نبندید

سلام ای بهترینم

هنوز عاشق ترینم

شبای غربت اینجا سرد سرده

فقط شب درد بی خوابیم قشنگه

عزیزم زندگی معنای درد

فقط این عشق و بی تابیم قشنگه

بیا ای گل زیبا...

بیا ای گل زیبا

بیا رو کن به دریا

بیا رو کن به شادی

به حل یک معما

بیا ای گل شبنم

بیا ببین که خستم

بیا بشو برایم

یه همزبون یه همدم

بیا گل سپیده

بیا تا غم بمیره

تا که سبزی دل ها

دوباره جون بگیره

بیا تو ای گل یاس

بیا ای گل احساس

توی کنج کویری

تو ای تک گل الماس

کسی یادت نکرده

تو این جنگل خاشاک

صبوری کن عزیزم

صبوری گل خاک

بیا گل شهامت

بکن راست قد و قامت

بیا بخر تو بارون

به قیمت شهادت

بیا گل صداقت

به سختی کرده عادت

بیا تو که اسیری

تو مرداب کثافت

بیا گل شقایق

بیا ای گل عاشق

بیا ببین چه سخته

تحمل دقائق

بیا ای گل شب بو

بیا بگو دلت کو؟

بیا بشکن طلسمو

بیا بکن تو جادو

بیا گل زمونه

بُکش تو این بهونه

بگو بمیرن گلها

که هنگام خزونه

بیا بگو عزیزم

گل من گل تنهاست

بیا بگو که غمها

فقط واسه دل ماست

بیا بگو گل تو

گل بی رنگ عشقه

گلی که تا به الان

کسی اونو ندیده 

 

 

 

 

وقتی خدا...

می دونی 


وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد  


بهم چی گفت ؟  


جایی که میری مردمی داره 
 

که میشکننت ! 


نکنه غصه بخوری 
 

تو تنها نیستی 


تو کوله بارت عشق میذارم  


که بگذری ... 


قلب میذارم که جا بدی...
 

اشک میدم که همراهیت کنه... 


و مرگ که بدونی بر می گردی  


پیش خودم... 


 

 

از چشم یا آسمان

فرقی نمی‌کند

باران وقتی بر زمین افتاد

دیگر باران نیست



دیشب...

دیشب هم گذشت ...

و من غرق در رویاهای شبانه ام راهیِ دیارِ خواب شدم ...

همچون دورانِ شیرینِ کودکی ...

 تصاویرِ زیبایی خلق می کردم در ذهن خویش ...

و با تماشایشان لبخند می آوردم به لبم ...

بالشِ تنهاییِ خویش را آنچنان بغل زدم ...

که گویی معشوقِ ندیده ی دلم را در آغوش کشیده ام ..

 و با چشم بسته نگاه می کردم به درونِ قلبِ خود ...

 قلبی که گاهی هیچ تپشی در آن نمی بینم ..

دیشب میانِ خواب و بیداری ...

شناور بود این دلم ...

و در گوشم صدایی .. نامم را آهسته نجوا می کرد ...

صدایی از دورهایِ دور .. صدایی از سرزمینِ خیالِ من ...

و  هُرمِ این صدای دور ...

 گرمایِ نزدیکی به من و دلم می داد ...

 صدا دور بود اما ...

تو .... نزدیک به من بودی ....

ای نزدیکترین نزدیک ... ( تنهاییِ من )

عاشق به تو ام ... گرچه به من غم می دی ...

عاشق به تو ام ... چون  تو .. نزدیکترین نزدیکی ...

و در تو ... صداقتی نهفته است که در کسی ندیده ام ....

و در تو ... مهریست که تّه نمی کشد ...

و در تو ... شاید آرامشی یافته ام که هیچ جایِ دگر نبود ...

( ای تنهاترین تنهای من ... تنهاییِ من )

درجلسه امتحان عشق...

درجلسه امتحان عشق

من مانده ام و یک برگه سفید

یک دنیا حرف ناگفتنی

ویک بغل تنهایی و دلتنگی...

درددل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود

در این سکوت بغض آلود

قطره کوچکی اشک سرسره بازی می کند

عاشقانه قطره را به آغوش میکشد

عشق تو نوشتنی نیست

باتودر برگه ام کنار آن قطره

یک قلب کوچک می کشم

وقت تمام است
برگه ها بالا 

 

 

الو ... الو... سلام  

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟  

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...  

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟  

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...  

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛  

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟  

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.  

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...  

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.  

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...  

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...  

 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت

سال نو مبارک ...

سیب شود رویتان،سرخ و سپیدوقشنگ.سبزشود جانتان،سبزوبلندوکمند.  

 

سیرشودکامتان،ازکرم کردگار.سکه شود کارتان، روزیتان برقرار.  


ماهی عمرت بود ،پرحرکت پرتلاش.غم بشودسنجدی، رخت ببندد یواش.پرزحلا وت  

 

شود،چون سمنوزندگی، غرق سعادت شود، شیوه این بندگی.  سال نو  مبارک